از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم ، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند .
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود ولی شوهرش می خواست او هما جا بماند .
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است در بی مناقشه ی این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم .
یک خوانواده ی ساده ی روستایی بودند با دو بچه ، دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه ی کوچک ، شش گوسفند و یک گاو است .
به ادامه ی مطلب بروید
:: موضوعات مرتبط:
,
,
,
:: بازدید از این مطلب : 1396
|
امتیاز مطلب : 2
|
|
مجموع امتیاز : 1